روانی منP50
تهیونگ:پرنسس؟(جدی)
تهیونگ؟چجوری؟؟؟چجوری پیدام کرد؟فکر کردم مرگم حتمی شد
هانا:تهیو..تهیونگ(ترس)
هوسوک:ایشون کی باشن؟(خنده)
تهیونگ:دست بهش نزن!(اروم_جدی)
هوسوک:هانا نکنه این دوست پسرته؟اینکه ریده توی خودش(خنده)
هوسوک نمیدونست..ولی من الان میدونم که هرلحظه ممکنه تهیونگ اینجا رو حمام خون کنه!
هانا:تهیونگا..آروم باش خب..
خواستم برم نزدیکش که سرشو آورد بالا.. باورم نمیشه..چ..چرا اینقدر ترسناک شده؟
چشماش کاسه ی خون بود و رگ گردنش بیرون بود..عرق روی پیشونیش بود و موهاش روی صورتش بود..یه چاقو روی کمرش بود و یه تفنگ هم دستش..
تهیونگ:به چه جرعتی اسمش رو به زبونت میارییییی؟(عربده)
نه نه نهه داره چیکار میکنه؟؟
هانا:تهیونگ نکن تورو خدا ببخشید ببخشید بس کن(ترس)
داره میکشتش مطمئنم..جرعت ندارم بهش دست بزنم..ولی هوسوک داره میمیره!!
رفتم نزدیک و دست به کمر تهیونگ زدم..
ویو تهیونگ
عصبی و ناراحت بودم..نمیدونستم چجوری تا الان زنده موندم فقط جاده مستقیم میومدم که هانا رو دیدم..هوففف خداروشکر..وایسا ببینم..اون پسر کیه کنارش؟نکنه دوست پسرشه؟سریعا پیاده شدم و رفتم سمتشون
تهیونگ:پرنسس؟
*بقیه ی اتفاق ها
همینطور داشتم بهش مشت و میزدم و خودمو خالی میکردم که یهو حس کردم چیزی کمرم رو لمس کرد..هانا؟حس کردم آروم شدم..اون حرومی رو ول کردم و رو به عشقم کردم
تهیونگ:اه ببخشید عشقم..یادم رفت بهت سلام کنم(خنده)
هانا:تو..
تهیونگ:خب..دیگه بریم؟من باید آماده شم برای مهمونیه امشب!
هانا:یا برو یا فرار میکنم!
تهیونگ:یه راه دیگه هم هست!
هانا:چی؟
اسپریم رو دراوردم و سمت صورتش پخشش کردم..بعد چند ثانیه بیهوش شد و سریع گرفتمش
بغلش کردم و رفتم سمت اون پسر
تهیونگ:یبار دیگه تورو نزدیک پرنسسم ببینم دیگه تضمین نمیکنم که زنده باشی!!
رفتم سمت ماشین و روشنش کردم..
ویو راوی
تهیونگ در ظاهر عصبی بود و همه فکر میکردم قطعا باید حمام خون راه بندازه ولی..اون تنها چیزی که میخواد اینه که عشقش بغلش کنه و باهاش حرف بزنه!
درون تهیونگ پر از سوال بود!
[چرا میخواد از دستم فرار کنه؟][من چیزی براش کم گذاشتم؟][باید چیکار کنم که دوستم داشته باشه] این است قدرت عشق!اینکه یک مافیا ی قدرتمند همچین سوالاتی از خودش بپرسه!!
توی فکر بود و داشت با تمام سرعت گاز میداد..گوشیش زنگ خورد..خواست بزنه کنار و جواب گوشیش رو بده..ولی..
ویو تهیونگ
داشتم با آخرین سرعت گاز میدادم که گوشیم زنگ خورد..کوکه!شاید کار واجب داره!خواستم بزنم کنار که..وایسا ببینم..چرا..چرا..
تهیونگ:چرا ترمز نمیگیره؟؟؟چه اتفاقی داره میوفته؟؟زودباششش..ترمز بگیرررر!!!!(داد)
چه غلطی بکنم!!باید چیکار کنم؟؟؟
همینطور داشتم یه فکر میکردم که یه کاری بکنم که یه ماشین اومد جلومون و…<سیاهی مطلق..>
تهیونگ؟چجوری؟؟؟چجوری پیدام کرد؟فکر کردم مرگم حتمی شد
هانا:تهیو..تهیونگ(ترس)
هوسوک:ایشون کی باشن؟(خنده)
تهیونگ:دست بهش نزن!(اروم_جدی)
هوسوک:هانا نکنه این دوست پسرته؟اینکه ریده توی خودش(خنده)
هوسوک نمیدونست..ولی من الان میدونم که هرلحظه ممکنه تهیونگ اینجا رو حمام خون کنه!
هانا:تهیونگا..آروم باش خب..
خواستم برم نزدیکش که سرشو آورد بالا.. باورم نمیشه..چ..چرا اینقدر ترسناک شده؟
چشماش کاسه ی خون بود و رگ گردنش بیرون بود..عرق روی پیشونیش بود و موهاش روی صورتش بود..یه چاقو روی کمرش بود و یه تفنگ هم دستش..
تهیونگ:به چه جرعتی اسمش رو به زبونت میارییییی؟(عربده)
نه نه نهه داره چیکار میکنه؟؟
هانا:تهیونگ نکن تورو خدا ببخشید ببخشید بس کن(ترس)
داره میکشتش مطمئنم..جرعت ندارم بهش دست بزنم..ولی هوسوک داره میمیره!!
رفتم نزدیک و دست به کمر تهیونگ زدم..
ویو تهیونگ
عصبی و ناراحت بودم..نمیدونستم چجوری تا الان زنده موندم فقط جاده مستقیم میومدم که هانا رو دیدم..هوففف خداروشکر..وایسا ببینم..اون پسر کیه کنارش؟نکنه دوست پسرشه؟سریعا پیاده شدم و رفتم سمتشون
تهیونگ:پرنسس؟
*بقیه ی اتفاق ها
همینطور داشتم بهش مشت و میزدم و خودمو خالی میکردم که یهو حس کردم چیزی کمرم رو لمس کرد..هانا؟حس کردم آروم شدم..اون حرومی رو ول کردم و رو به عشقم کردم
تهیونگ:اه ببخشید عشقم..یادم رفت بهت سلام کنم(خنده)
هانا:تو..
تهیونگ:خب..دیگه بریم؟من باید آماده شم برای مهمونیه امشب!
هانا:یا برو یا فرار میکنم!
تهیونگ:یه راه دیگه هم هست!
هانا:چی؟
اسپریم رو دراوردم و سمت صورتش پخشش کردم..بعد چند ثانیه بیهوش شد و سریع گرفتمش
بغلش کردم و رفتم سمت اون پسر
تهیونگ:یبار دیگه تورو نزدیک پرنسسم ببینم دیگه تضمین نمیکنم که زنده باشی!!
رفتم سمت ماشین و روشنش کردم..
ویو راوی
تهیونگ در ظاهر عصبی بود و همه فکر میکردم قطعا باید حمام خون راه بندازه ولی..اون تنها چیزی که میخواد اینه که عشقش بغلش کنه و باهاش حرف بزنه!
درون تهیونگ پر از سوال بود!
[چرا میخواد از دستم فرار کنه؟][من چیزی براش کم گذاشتم؟][باید چیکار کنم که دوستم داشته باشه] این است قدرت عشق!اینکه یک مافیا ی قدرتمند همچین سوالاتی از خودش بپرسه!!
توی فکر بود و داشت با تمام سرعت گاز میداد..گوشیش زنگ خورد..خواست بزنه کنار و جواب گوشیش رو بده..ولی..
ویو تهیونگ
داشتم با آخرین سرعت گاز میدادم که گوشیم زنگ خورد..کوکه!شاید کار واجب داره!خواستم بزنم کنار که..وایسا ببینم..چرا..چرا..
تهیونگ:چرا ترمز نمیگیره؟؟؟چه اتفاقی داره میوفته؟؟زودباششش..ترمز بگیرررر!!!!(داد)
چه غلطی بکنم!!باید چیکار کنم؟؟؟
همینطور داشتم یه فکر میکردم که یه کاری بکنم که یه ماشین اومد جلومون و…<سیاهی مطلق..>
- ۱۰.۵k
- ۲۳ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط